فقط همان جا که ایستاده بودم را از اتاقم حذف می کردم
تا این تکه از غمم به روز های بارانی اضافه نشود
اتاق تمام شد
خانه دیگر باقی نماند تا در ها بر آن ، انتظار تو را بسته بمانند
من ساعتم را آنقدر عقب برده بودم
که دیگر هرگز اختراع نشد
پیاده
بی پلک و بی دست
لابه لای ظهر همه ء فصل ها ،
از این غبار ها می ترسم
آخرین پناه من فقط همین چشم است.
نظرات شما عزیزان:
بی نفس
ساعت15:52---10 مرداد 1392
حرف میزنی اماتلخ...
محبت میکنی ولی سرد...
چه اجباری است دوست داشتن من...؟؟؟؟
امیر
ساعت20:01---5 مرداد 1392
آدمی غرورش را خیلی زیاد
شاید بیشتر از تمام داشته هایش دوست می دارد
حالا ببین اگر خودش،غرورش را به خاطر
تو،نادیده بگیرد،
چه قدر دوستت دارد !
و این را بِفهم آدمیزاد!
بی نفس
ساعت15:36---5 مرداد 1392
قوانین علم را برهم زده ای...!
لحظه نبودنت وزن دارد !!!
تهی.... اما سنگین...
سلام از اینکه لحظه های زندگیتون رو پا به پای لحظه های دلتنگیم تو این وبلاگ تقسیم کردید ممنونم وامیدوارم حرفای دلم یادگاری قشنگی واسه ساحل نگاتون باشه... حرف دلتون رو تو نظرات به یادگار بگذارید....
هر مطلب جالبی هم داشتید به ایمیلم بفرستید با اسم خودتون درج میکنم
SAHAR.F7776@YAHOO.COM